م.مصطفائی :: 84/10/17:: 12:15 صبح
یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند نگاهش میکنم شاید بخواند راز پنهانم ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند.
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت ببر از من به دلدارم که او را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز پیامم را نمی داند .
به برگ گل نوشتم تو را من دوست می دارم ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند . یکی را دوست می دارم ولی افسوس او هرگز نمی داند.
نمی دانم تو می دانی از هجرت دیدگانم من همچو دریا پر زخونم من غم و دردم فزون گشته و از غم در میان بسترم چون شمع می سوزم برا دیدنت.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ